گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو گفتا آشیانه با من
گفتم که بی بهارم شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من
گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من
گفتم به فصل پیری در من گلی نروید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من
گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خود باش تدبیر خانه با من
گفتم ز عشق بازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من
گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من
گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من
گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا تو مهربان باش اشک شبانه با من
با کلیک بر روی g+1 این پست را در گوگل محبوب کنید :